Sunday, September 7, 2014


یک عسکر وردکی سر مرز، یک پاکستانی ره می بینه که میخوایه داخل خاک افغانستان شوه.
رودکی میره پاکستانی ره دستگیر میکنه و حرکت میکنه که پیش قومندان خود ببره.
هنوز چند قدم نرفتن که یک راکت از طرف مرز پاکستان فیر میشه و یک دست پاکستانی ره می پرانه،
پاکستانی میگه بان که دست قطع شده خوده ده کشور خود بندازم، وردکی دلش میسوزه میگه بنداز!!
باز چند قدم میرن که دیگه راکت فیر میشه و دست دیگه پاکستانی هم قطع میشه،
پاکستانی میگه ای دست مه هم ده کشور خودم بنداز، وردکی باز قبول میکنه.
دفعه سوم راکت که میایه ده پای پاکستانی می خوره و یک پایش قطع میشه،
پاکستانی میگه پای مه هم ده کشور خودم بنداز.
وردکی یکدفعه ضربه می کنه بالای پاکستانی و میگه: فکر کدی مه خر استم نمیفامم می خوایی کم کم فرار کنی…
***
*************
***
یک بچه ده کوچه روان بود، دید که از روبرو یک موتر میایه و پشت جلو یک دختر است.
زمانیکه ده نزدیک بچه رسید موتر بین جوی افتید و آب و کثافات ده سر و روی بچه باد شد.
دخترک وارخطا از موتر پایین شد، آمد طرف بچه و پرسید: اوه خدای مه! بسیار تر خو نشدی؟
بچه گفت: نخیر تر نشدیم… دیدم یک دختر محترم مثل شما رانندگی ره یاد گرفته… اشکایم جاری شد از خوشی زیاد…
***
*************
***
یک بس پر از مسافر طرف مقصد روان بود. دریور دید که یک چرسی ده لب سرک ایستاده است،
و دست میته که ایستاد کو. دل دریور سوخت خو ای نفر ره هم بالا کدن.
وقتی بس حرکت کد. چرسی از جای خود بالا شد، گردو گوشه خوده سیل کد،
و گفت: کسایی که ده پشت سر شیشتن بی شرف استن، کسایی که ده پیشروی شیشتن بی ناموس
استن، کسایی که طرف راست شیشتن دیوانه استن، کسایی هم که طرف چپ شیشتن بیغیرت….
دریور که ای گپه شنید به شدت پای خوده روی بریک ماند و بس چون سرعت داشت همگی بالای یکی دیگه
خود افتیدن. دریور از جای خود بالا شد، آمد طرف چرسی،
و گفت: اگه جرات داری یکدفعه دیگام بگو که بیشرف، بی ناموس، دیوانه و بیغیرت کی است؟
چرسی با خونسردی گفت: بادار مه از کجا بفامم… تو کتی ای بریک گرفتنت کلی شان ره گد ود کدی!!!!!!!
***
*************
***
یک پدر بچه خوده نصیحت میکد که اگه همرای لغمانی جنگ کدی و او گریخت، تو هم فوراً بگریز.
بچه گفت بابه مه چرا بگریزم؟؟؟
پدر گفت: بچه لوده، بخاطریکه او رفته که سنگ پیدا کنه…
***
*************

Sunday, December 15, 2013


بچه به معلم گفت: معلم صاحب زنجیرکِ پطلونم خراب شده اجازه است که جورش کنم؟
معلم گفت: کلان بجه استى شرم است، از این به بعد بگو دروازه دفتر باز شده.
یک دفعه بچه گفت: معلم صاحب دروازه دفتر باز بود، مدیر صاحب هم بیرون برآمده.
____________
————
یک بچه ده راه روان بود که دید از روبرویش چندتا دخترای بسیار شوخ و شیک میایه.
وقتیکه بچه نزدیک دخترا رسید گفت نام خدا بسیار یک گله گک مقبول از خودتان
ساختین مره به حیث چوپان تان نمی گیرین؟
دخترا هم که بسیار شوخ بودند گفتن رمه ما چوپان داره خو، به یک سگ ضرورت داریم…
____________
————
روزی یک معلم زن برای شاگردان خود چنین گفت کسیکه فردا یک صفحه درس یاد کرد دست هایم را ببوسد،
اگر دوصفحه یاد کرد روی ام را ببوسد اگر سه صفحه درس یاد کرد لبانم را ببوسد.
فردا که معلم به صنف آمد یک پسر گفت معلم صاحب کالایته بکش که تمام کتاب را یاد کردم.
____________
————
زن پیری خود را لچ کرد و رفت نزد شوهرش.
شوهرش پرسید: چرا خودت را لچ کرده ای؟
زن گفت: عزیزم برایت لباس عشق پوشیده ام!
شوهرش گفت: پوشیده ای اما حیف که آنرا اوتو نکرده ای.


____________
————